خورشید مدتهاست که نمی تابد . سرم مدام به پایین است. نه ستاره ای و نه آفتابی . در خود خیره شده ام .سالهاست . سالهاست که عمیق به خودم می نگرم و به سلولهای سیاه و پوسیده ی دستانم. تارهای شیطان است که مدام به دست و پایم می پیچد . می جنگم و می گریزم و پاره می کنم و باز تار و ریسمانی ... ریسمانهای بی انتها . دیگر خسته شده ام. از نفس افتاده ام . چهره ام سفید شده است . سفید تر از چهره ی مرده ترین آدمهای تمام اعصار و امید که خود ریسمانی شده است بر دستهای ناتوانم . و شاید های بی پایان ....
شاید این تپش ها موومان پایانی سنفونی یه حقیریست که شنوندگانش را بی تاب کرده است . بی تاب برای نشنیدن و گریختن. شاید نفسهایم ترکم کنند . شاید شیطان رهایم سازد . شاید کرمهای موذی مغزم راهشان را بگیرند و بروند . شاید آفتاب دیگر نتابد
شاید نجات یابم.
:: بازدید از این مطلب : 266
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0